ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
تو زینت دلهایی ای اشک حماسی
از کربلا میآیی ای اشک حماسی
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر