هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
ما بهر ولای تو خریدیم بلا را
یک لحظه کشیدیم به آتش یمِ «لا» را
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی
ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده