همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر