زمان از لحظۀ آغاز او چیزی نمیداند
زمین از کهکشان راز او چیزی نمیداند
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
چه خوب آموختی تحت لوای مادرت باشی
تمام عمر زیر سایۀ تاج سرت باشی
باز درهای عنایت همه باز است امشب
شب قدر است و شب راز و نیاز است امشب
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
باز دل، چلّهنشین حرمِ راز شدهست
مرغ شب، با نفس صبح همآواز شدهست
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز