تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
کنار پنجرهفولاد، گریه مغتنم است
در این حریم برای تو گریه محترم است
سلام بر تو که سلطانِ مُلکِ عشق، رضایی
سلام بر تو که مقبولِ آستان خدایی
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلوده پیغام از کبوترهای چاهی داشت
حدیث خاتم و انگشتری بخوان با من
روایت زحل و مشتری بخوان با من
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
چهره انگار... نه، انکار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهرۀ عبدالله است؟
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
من زائر نگاه توام از دیار دور
آن ذرهام که آمده تا پیشگاه نور
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
با نیت نگاه تو آغاز میکنم
احساس خویش را به تو ابراز میکنم
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
یادتان هست نوشتم که دعا میخواندم
داشتم کنج حرم جامعه را میخواندم