سحر که چلچلهها بال شوق وا کردند
سفر به دشت دلانگیز لالهها کردند
میرسد باز به گوش دل ما این آواز
چه نشستید که درهای عنایت شد باز
آید نسیم از ره و مُشک تر آوَرَد
عطر بهار از دمِ جانپرور آوَرَد
باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
هر که راهی در حریم خلوت اسرار داشت
دل برید از ماسوا، سر در کمندِ یار داشت
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
تو آمدی و در رحمت خدا وا بود
و غرق نور، زمین، بلکه آسمانها بود
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
الا که مقدم تو مژدۀ سعادت داشت
به خاکبوسی راهت فرشته عادت داشت
ای ماه آسمانی ماه خدا حسن!
خورشید، مستمند تو از ابتدا حسن!
خانۀ فاطمه آن روز تماشایی بود
که فضا جلوهگر از آیت زیبایی بود
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش