بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد