صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
در آیههای نور، مستور است زهرا
نورٌ علی نورٌ علی نور است زهرا
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
تو ای مرغ شباهنگم، به حسرت بال و پر وا کن
صدای کوبۀ در شد، برو زهرا تو در وا کن
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
آینه با آینه شد روبهروی
خوش بود آیینهها را گفتوگوی
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
ای بهشت آرزوهای علی
ای دو چشمت دین و دنیای علی
ای بهشتِ قُربِ احمد، فاطمه!
لیلةالقدر محمد، فاطمه!
باز به من راه سخن باز شد
طایر اندیشه به پرواز شد
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار
ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺖ
نور «اِقرَأ»، تابد از آیینهام
كیست در غار حرای سینهام؟!
کريم السّجايا، جميل الشّيم
نبّى البرايا، شفيع الامم