یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
پر شور و شکوه، بهمنی تازه رسید
در جان وطن بهار امید دمید
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
لبیک به جُحفه، پی حج خواهم گفت
حاجات به ثامن الحجج خواهم گفت
بودند دو تن، به جان و دل دشمنِ تو
دادند به هم دست، پیِ کشتن تو
من آب فرات را مکدّر دیدم
او را خجل از ساقی کوثر دیدم
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
ای خواب به چشمی که نمیخفت بیا
ای خنده به غنچهای که نشکفت بیا
از دور به من گوشۀ چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده