مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
دل گرمیام از دستهای توست، دل گرمیات از دستهای من
دیگر زبان سرخ من بسته است، حرفی بزن ای مقتدای من!
چنان که دست گدایی شبانه میلرزد
دلم برای تو با هر بهانه میلرزد
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا