زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی