امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
شب تا به سحر نماز میخواند علی
با دیدۀ تر، نماز میخواند علی
بار بربندید آهنگ سفر دارد حسین
نیّت رفتن در آغوش خطر دارد حسین
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده