سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم