فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
اسرار تو در صفات و اسما مخفیست
مانند خدا که آشکارا مخفیست
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی