تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
میآمد و سربهزیر و شرمندهٔ تو
با گریهاش آمیخت شکرخندهٔ تو
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
آه میکشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا، ای کرامت بهار
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها