ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت