عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خونبها جز تو
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را