پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود