خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم