من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم