من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم