خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم