تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم