تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
کربلا
شهر قصههای دور نیست
میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند