کربلا
شهر قصههای دور نیست
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند