او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را