سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی