من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی