در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی