بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
این پرچمی که در همه عالم سرآمد است
از انقلاب کاوۀ آهنگر آمدهست
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند