سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود