عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود