دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم