اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی