سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش