سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش