علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید