سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم