از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم