روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم