علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش