او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش