ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت