از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
شب شاهد چشمهای بیدار علیست
تاریخ در آرزوی تکرار علیست
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت