از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت