از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت