نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت