تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
پس از قرنها فاصله تا علی
نشستهست در خانه تنها، علی
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم