در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش