عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش